تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود